آرزو


همگی به صف ایستاده بودند تا از آنها پرسیده شود.

نوبت به او رسید : دوست داری روی زمین چه کاره باشی؟

گفت : می خواهم به دیگران یاد بدهم ، پس پذیرفته شد. چشمانش را بست ، دید به شکل درختی در یک جنگل بزرگ در آمده است.

با خود گفت :حتما اشتباهی رخ  داده است من که این را نخواسته بودم؟

سال ها گذشت تا اینکه روزی داغ تبری را روی کمر خود احساس کرد، با خود گفت : این چنین عمر من به پایان رسید و من بهره خود را از زندگی نگرفتم.

با فریادی غمبار سقوط کرد و با صدای غریب که از روی تنش بلند می شد به هوش آمد...

حالا تخته سیاهی بر دیوار کلاس شده ...




نظرات شما عزیزان:

یکی
ساعت15:09---7 تير 1393
.خوب بود

....فاطی
ساعت13:20---7 تير 1393
خوب بود.....
دوسش داشتم خدانگهدار....




نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







تاريخ : پنج شنبه 5 تير 1393 | 22:29 | نویسنده : اصغر رضایی گماری |